با مدعی مگوئید اسرار عشق و مستی                           تا بی خبر بمیرد در رنج و خودپرستی

در مورد او که می خوام حرف بزنم گستره ای از کلمات ، اطلاعات و دانسته های پراکنده ای از ذهنم میگذره که جمع کردن اونها کار سختی به نظر میرسه علاوه بر اون تجربه های متفاوتی از درکش در زوایای ذهنم میاد که شاید خیلی از مواقع ارتباط اون لحظه ها را با صاحبش تو همون لحظه نفهمیدم .

با اینکه من خیلی وقتها ازش غافل شده ولی اینو مطمئنم که حتی یک لحظه هم غافل از من نبوده . چند سال پیش یه نوشته خوندم که { یه شخصی توی عوالم خودش داشت مسیر زندگیش رو در کنار او مرور می کرد .یه جاهائی دید که رد پاشون نزدیک همدیگه ست یه جاهای دیگه رد پای اون ازش فاصله گرفته یه جاهای دیگه که اصلاً یک رد پا بیشتر نبود . همون لحظه اون شخص برگشت و گفت " دیدی اینجا منو تنها گذاشتی "} جوابی که شنید قابل تامل است { بنده ی  من هر جائی از کل این مسیر را نگاه کنی منو میبینی که در کنارت بودم یه جاهائی ازم فاصله گرفتی و باز من یه کارهائی کردم که بهم نزدیکتر بشی و یه جاهائی مثل الان که یه ردپا بیشتر نیست تو رو روی دوشم گرفتم }

میدونیم که این یک برداشت شخصیه ، ولی توی زندگیمون اگه با دقت نگاه کنیم البته خواهیم دید که لحظه هائی بوده که حضورش رو دیدیم و به دلیل درگیر شدن با خیلی مسائل دیگه متوجه نشدیم یا اگه شدیم به روی خودمون نیاوردیم .

بعضی وقتها برای انتخاب ادامه راهمون می مونیم و از هر جائی که مشورت می گیریم ما رو بیشتر مردد می کنه ، اونجاست که خیلی هامون تازه یاد اون میوفتیم . خوب که دقت کنیم می بینیم که اون خودش رو به سادگی بهمون نشان داده شاید با یه عکس ، یا یه نوشته که روی یک روزنامه پاره که سبزی خوردنمون رو از بازار باهاش آوردیم یا وقتی که ناخودآگاه به حرف بغلدستیمون توی تاکسی گوش میدادیم و خیلی راههای دیگه . اما مهم عکس العملیه که بعدش انجام می دهیم یا بهتر بگم به اون نشونه چقدر اعتماد داریم و قبولش می کنیم .

اون داستان کوهنورد رو شنیدین که میخواسته یه قله رو فتح کنه . برای فتح اون قله به تنهائی راه میوفته که افتخارش فقط برای خودش باشه صبح زود راه میوفته تا به بالای قله برسه شب میشه و پیش خودش میگه این دو سه متر رو میرم بالا اونوقت تا صبح استراحت می کنم . همون لحظه دستش لیز میخوره و از اون صخره پرت میشه در حال افتادن همه زندگیش جلو چشماش مثل یه فیلم میگذره . کم کم طناب اطمینانی رو که بسته بود اونو بین زمین و آسمون نگه می داره .شروع به کمک خواستن میکنه و کسی نیست جوابش رو بده . زمان بچگیش یادش میاد که مادربزرگش بهش گفته بود " خدا همیشه همراهته " . داد میزنه " خدا حالا که لازمت دارم کجائی ؟ چرا بهم کمک نمی کنی ؟ "

یه صدائی تو آسمون میپیچه که میگه " بنده من هر موقع منو بخوای من کنارتم حالا هم بهت کمک می کنم به شرطی که هرچی میگم انجام بدی آیا این کار رو انجام میدی ؟  " کوهنورد هم میگه "آره ".

صدای آسمونی باز میگه " پس برای اولین قدم طنابی که بهش آویزونی رو ببر " . کوهنورد اما یه کم فکر می کنه و دو دستی طناب رو میچسبه .

فردا صبح یک گروه کوهنورد که میخواستن به قله صعود کنند یک جسد یخ زده رو پیدا می کنند که دو دستی به طناب اطمینانش چسبیده بود در حالیکه یک متر بیشتر با زمین فاصله نداشته .

حالا به نظرتون ما به اون طناب ، اطمینان داریم یا صاحبش . این نوشته ها شاید یکی از همون راههائی باشه که خدای متعال خودش رو به من و شما نشون بده . چه خوبه که سکوت قلبمون رو بشکنیم و به سوی خودش برگردیم و نگذاریم فاصلمون بیشتر از این بشه تا کم کم خودش کمکمون کنه که کمترین فاصله ها رو هم از بین ببریم .